355
سلام آقاجانم .
روزهای سختی بود، اما نه سخت تر از امروز. روزهایی بود که طاقتم کمتر بود و اضطرابم بیشتر! شبها خواب را تمنا میکردم که اگر بشود چند دقیقه چشم هم بگذارم. بیداریام کابوستر از خوابم بود. خبری که در آبان نود و یک از زبان دکترها شنیده بودم، آرام و قرار برایم نگذاشته بود. گویی بلندای گردبادی را میدیدم که هنوز نرسیده تمام جان مرا به لب آورده بود. بارها و بارها به مدد این و آن میرساندندم به دکتر، سرم و آرام بخش و تقویتی شاید افاقه کند. آقا این اولین باری است که دارم به روزهای نخست انقدر دقیق اشاره میکنم.
آخ . مولا
پاهایم که قوت میگرفت راهی میشدم، هرکه از اهل فضل و تقوا میشناختم در تهران یا شهرستان یا تماس میگرفتم یا حضوری میرفتم که های اهل العالم، خبر بلا شنیدم، چه کنم! دریغ از تسلایی موثر. گویی این راهی است که هرکس باید خودش برود. یادم هست مردی از مشاهیر دوران را معرفی کردند و از نفس مسیحاییاش گفتند، در میان جمعیت سراغش رفتم، گفتم درد دارم چه کنم، دستم را گرفت و چند قدمی راه آمدیم اما پاسخی نگفت، به رنجش گفتم من چه کنم؟ گفت صبر! جانم آرام نگرفت، به گمانم آمد که نگفت آنچیزی که منتظرش بودم، عهد کردم که دوباره ببینمش اما چند روز بعد راهی حج شد و از آنجا زنده باز نگشت!
حضرت ِامان
شما شاهدید که هیچ مرهی افاقه نمیکرد و تنها چیزی که میتوانستم با آن کوتاه چشم هم بگذارم، یک مهر تربت بود که همه شب در مشتم میگرفتم و تا وحشت آینده به خیالم هجوم میآورد، عطرش را بو میکردم. سالها بعد طبیبی گفت بوی خاک سرمای مغز را کاهش میدهد، فرض کنیم حتی اگر قصه انقدر هم سافل باشد، باز هم صادق است و تسلا بخش بود. بی تابی مدام بود و از رفتن به کار عاجز بودم. سالهای سال درس خواندن و درس دادن، گویی هیچ در هیچ بود. شفایی در این کلمات و کتابها پیدا نمیکردم.
جناب جمعه
تا رسید آن جمعه موعود، یعنی چنین روزی. مهتاب ِنیمه محرم شب را روشن کرده بود و مثل هرشب دقایقی میخوابیدم و یکباره از خواب میپریدم! دوباره چند دقیقه خواب و باز هم پریدن. نه خوابم، خواب بود و نه بیداریام بیداری. خوب در خاطرم هست که پنجره اتاق کمی باز بود و پرده تکان میخورد و با رفتن و آمدنش ماه پیدا و ناپیدا میشد. انگار کسی از جانب ماه گفت بنویس» و بی درنگ گفتم نمیخواهم بنویسم! آن روزها با خودم زیاد فکر کرده بودم به اینکه نمیخواهم دردم را جار بزنم، مشتاق شنیدنم نه نوشتن و دوباره شنیدم بنویس» و البته اینبار پیش از انکار من تکرار شد جمعه بنویس»
یا صاحب
من عامی ِپرسه زن در بازیگوشیهای روزمره زندگیام که دردی بر او نازل شد و لابلای هرزهگیها گاه از سر درد نالهای به آستان طبیب عالم دارم. مدعی هیچ چیز نیستم که چیزی نیست که قابل باشد بر ادعایی. فقط انقدر میدانم که اگر رسیده است به امروز، که اولین جمعه از هشتمین سال نوشتن است. اگر تنها و تنها همین یک عهد است که توانستهام هفت سال بر آن مداومت داشته باشم، پس آن سفیر نیمه شب، اعجازی در آستین داشته و از من نیست که من، با منمنهایم هیچ گرهای نگشودهام و هیچ صراطی را به استقامت و مداومت نپیمودهام. هرچه هست، از اوست
جناب ِجان
من به آستان ِتان امیدوارم. اگرچه نه آدابی پیمودهام و نه ادبی بنا کردهام اما هشت سال تمام مسیر را نشانه گذاشتهام و امید دارم که عاقبتش چیزی باشد که نشان از دستگیری و امداد الهی داشته باشد. آنچنان که اگر کسی سالها و چه بسا سدهها بعد این سرگذشت را خواند بداند که راه باز است. راهی که بر این بنده خام باز باشد بر دیگران نیز باز است. به یقین میگویم که محال است مسافر راه به سوی مولا، بی سفیر بماند. نمیشود کسی توشه بر گیرد و راه افتد اما بی نشانه بماند. از آسمان و زمین، نشانه خواهد رسید و اگر جایی همه نشانهها مستور و پنهان شد، یعنی باید در قلب خود دنبال چیزی باشیم
حضرت مربی
بیست و دوم شهریور نود و هشت و سیصد و پنجاه و پنجمین جمعه یعنی اولین جمعه از سال هشتم مراقبه است. هشت عدد رضا است و به دلم آمده اگر در رضا بکوشم، به نظر جناب رضا، بابی گشوده خواهد شد و هیچ نشود مگر به وساطت جنابتان
باز ,سال ,جمعه ,هم ,خواب ,چیزی ,بود و ,و از ,که اگر ,است که ,شد و
درباره این سایت