مولای من سلام .
سابقا عرض کرده بودم محضرتان که مهرماه را دوست دارم، انچنان که جد شریفتان جناب رسول خاتم محرم و صفر را دوست میداشت! مهر، آتشگاه من است که حسرت سرد شدنش بردلم مانده. چهار سال از مهرماه نود و چهار گذشته است و به قدر چهار دهه جان کندهایم. و خدا میداند زندگی در جوار مرگ، چگونه زیستنی است. نه آنچنان زندهایم که دیگران زندهاند، نه مرگ فرا رسیده است که از چنگال طبع و زمان و مکان بیرون باشیم.
حضرت جان
امروز که نوزدهم مهرماه نود و هشت بود را در جاده سپری کردم، جایی در اتاقک محقری که فرشی پهن بود، مجال نمازخواندن فراهم شد. بعد از نماز خودم را میکاویدم که این حجم از اضطرار و دلتنگی برای چیست؟ چرا جاده همیشه در دل اضطرابی را به همراه دارد. چرا جاده مجال مرور تمام روزهای سپری شده است. انگار سفر هرچه دل انگیز باشد اما از ترس ِکندن از خانه کم نمیکند. به هرحال جایی گوشه خیالت گمان میکنی که مبادا نرسم! مبادا سفر آخر باشد. مسافر لاجرم در نهانخانه سینه خود خوفی دارد از اینکه مبادا این جاده به خانه نرسد
یا صراط
روزها و شبها را در اضطراب جاده میگذرانم انگار سالهای متمادی است که به خانهام نرسیدهام. گویی عمری شده است که خواب مطمئنی را تجربه نکردهام. نفس راحت از ته دل، خندهای با همه وجود آنقدر برایم غریب است که یادم نمیآید آخرین باری که با همه جان مسرور بودم کی بوده. اقرار میکنم با خامی و عجز از آن سبب که هرگز نتوانستم به مقام صبر جمیل برسم. صبر جمیل، صبر با لبخند است اما من انگار بغض در گلویم مانده. مولای ِمن، مرهمی . مرهمی . مرهمی
جاده ,مهرماه ,چهار ,مبادا ,صبر ,مرهمی ,است که ,با همه ,مهرماه نود ,چرا جاده ,را در
درباره این سایت