محل تبلیغات شما



مولای من سلام .

جمعه سیصد و شصت و دوم مقارن با نهم آبان نود و هشت و نخستین جمعه از ماه ربیع. جان ِمن ایام شمایید که علی الدوام مبارکید. این روزها باران می‌بارد و نشانه‌ها بیشتر از باران باریدنی است. هر سو پیغامی است و هر گوشه اشارتی.

جناب ِ مربی

این هفته در باب مینیمالیسم جرقه‌هایی در ذهنم آمد و انگار پیوندی بر قرار شد میان آنچه که از فلسفه و هنر مینیمال غرب و تاریخ مینیمالیستیک خوانده‌ام با سیاق ساده زیستی در سیره عالی مقامان. گویی سبک زیستنی را شناخته‌ام که با ترجمان امروزی همخوان است یا لااقل من امیدوارم که از عهده فهم چنین سبکی برآیم. جمعه سیصد و شصت و دوم مبدا تحولاتی است که به گمانم در آینده بیشتر نمود خواهد یافت.

حضرت ِ امان

از لطف شما بر می‌آید که خلوتمان را چنان پربار سازید که فروختنش به جمعیت این و آن نیرزد. هرچه با سکوت مانوس تر می‌شوم، در جان ِخود گفتنی‌های بیشتری می‌شنوم! دست بوس کرم آن جنابم. یاعلی


مولای من سلام .

میلیون‌ها سال حیات سپری شده است، تا زمین بستر مناسبی برای حیات انسان باشد. ده‌ها هزارسال زیست انسانی سپری شده است، تا آدمیزادی زاده شود که توان تعقل و اندیشه پیدا کند. هزاران سال پیامبرانی پی در پی آمده‌اند تا سلسله بنی‌آدم، به خاتم برسد. صدها سال اولاد خاتم و اولیای حق نسل به نسل زیسته‌اند تا عصر به ما برسد. ما میراث دار چندین میلیون سال راه طی شده‌ایم و خدا داند پس از ما چه خواهد بود. حال پرسش آن است که باید در این نقطه‌ای که ایستاده‌ایم چگونه زیست کنیم که در خور راه سپری شده باشد؟

جناب ِسالار

هستی گردیده و گردیده تا به هست ما اذن داده است و بی تردید هر انسانی منحصر است به فردیت خویش و چه بسا هیچ نعمتی در آفرینش، ارزنده‌تر، عمیق‌تر از فردیت نیست. اینکه خداوندگار ما را آنگونه آفریده است که فقط و فقط ما را آفریده. هیچ انسانی در هستی مطلقا مساوی انسان دیگر نیست. ما فرستادگانی هستیم که اگر به رسالت خویش مبعوث نشویم دوزخ‌سازیم و اگر به ذات ِخود برگزیده شویم، جنتیم!

آقای من

مانند آسمانی که قبل از بارش، آسمان در هم پیچیده‌اش گواهی می‌دهد که خبری در راه است. مانند سرخی ابرها قبل از ریزش دانه‌های سفید برف. مانند برقی که خبر از رعد می‌دهد. دلم را ابری گرفته است که خبر از باریدن دارد. گویی در جان خود میبینم که از فصلی به فصل دیگر رهسپارم. در تمام ِمسیر متوسل به آباء جنابتان بوده‌ام الا حضرت خاتم و اکنون که جمعه سیصد و شصت و یکم مقارن با سوم آبان نود و هشت و بیست و ششم صفر است، در دلم پناهنده به ایشانم.

یا امان

از شما چه پنهان، روزها و شبهایم به اضطرابی میگذرد که نمیدانم چشمه‌اش کجاست. روز به روز میلم به گفتن کمتر می‌شود از بس که مترصد شنیدنم. به خودم باشد همه ایام و دقایق را به خواندن و نوشتن می‌گذرانم و هر ساعت در فضای کار برای ناخوشایند است. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم گویی یکباره به دیار غریبی وارد شده‌ام که هیچ چیزش برایم آشنا نیست. اصلا و ابدا ناامید و بدگمان به آینده نیستم اما مضطربم و هیجان زده. مانند کسی که منتظر خبری است. یا میزبانی که مترصد ورود مهمانی عزیز است. خودم را به شما می‌سپارم و شما را به خدا

  


مولای من سلام .

با این جمعه که مقارن است با بیست و ششم مهرماه نود و هشت، از راه ِندانی که پیش روست، سیصد و شصت عمود آمده‌ام و خدا داند چند عمود دیگر عمر مجال میدهد. اما می‌گویند از عمود هزار و چهارصد و هفت، بارگاه حضرت ِعمو عیان می‌شود و چه خوش است، آن رسیدن، در سرانجام راهی که به سختی طی می‌شود. تصورش جنت است. یک عمر جان به لب رسیده باشد و ناگاه برسیم به آن عمود که عمو مشک به دست دارد . به دست دارد؟

یا مرهم . یا مرهم . یا مرهم

اکنون دقایق نخستین ِاربعین است و ما زیر سقف رخوت نه جامانده، بلکه فرومانده‌ایم. آنجا که مقصد حضرت ِ حسین است؛ این نرفته‌ای معذور نیست. در فراخوان جد شهید، هر ماندنی غیبت ناموجه است. از پای فتاده سرنگون باید رفت . خاک بر سر هر مشغولی که شغلش از مشعل روشنتر بود و ماند تا به کار مانده‌اش برسد. خاک بر سر هر درد و مریضی و ناسلامتی که آنچنان باورش داشتیم که از شتافدن به سوی شفاءالصدور و درمان ِدرمان‌ها ما را باز داشت. خاک بر سر هر توجیهی، که عقل معاشی را در ساحتی به صدارت نشاند که عقل معادی ِاولیا در آن لنگ است

حضرت ِبابا

به قول حافظ

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

در غریبی و فراغ و غم دل پیر شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

مانند کودکی که در قهر فرو رفته، هرچه می‌دهند نمی‌گیرد. هرچه پیش رویش می‌نهند پس می‌زند. هرچه مقابلش می‌گذارند، می‌گذرد! همه جانم را چنان قهری فراگرفته که نمی‌دانم با چه باید آشتی بسازم! نه از غیر، که من از خود نیز عاجزم و از خویشتن نیز پناهنده به شمایم

قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد

یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

آقاجانم، احوال ما آنقدرها که نشان میدهیم، خوب نیست! با قلب فسرده از نشاط و امید و زندگی می‌نویسیم گویی که حَلَب زنگ زده‌ای را آب طلا زده ایم. کیمیاگری کنید که عمر بی درنگ در گذر است

 


مولای من سلام .

سابقا عرض کرده بودم محضرتان که مهرماه را دوست دارم، انچنان که جد شریف‌تان جناب رسول خاتم محرم و صفر را دوست می‌داشت! مهر، آتشگاه من است که حسرت سرد شدنش بردلم مانده. چهار سال از مهرماه نود و چهار گذشته است و به قدر چهار دهه جان کنده‌ایم. و خدا میداند زندگی در جوار مرگ، چگونه زیستنی است. نه آنچنان زنده‌ایم که دیگران زنده‌اند، نه مرگ فرا رسیده است که از چنگال طبع و زمان و مکان بیرون باشیم.

حضرت جان

امروز که نوزدهم مهرماه نود و هشت بود را در جاده سپری کردم، جایی در اتاقک محقری که فرشی پهن بود، مجال نمازخواندن فراهم شد. بعد از نماز خودم را می‌کاویدم که این حجم از اضطرار و دلتنگی برای چیست؟ چرا جاده همیشه در دل اضطرابی را به همراه دارد. چرا جاده مجال مرور تمام روزهای سپری شده است. انگار سفر هرچه دل انگیز باشد اما از ترس ِکندن از خانه کم نمی‌کند. به هرحال جایی گوشه خیالت گمان میکنی که مبادا نرسم! مبادا سفر آخر باشد. مسافر لاجرم در نهانخانه سینه خود خوفی دارد از اینکه مبادا این جاده به خانه نرسد

یا صراط

روزها و شب‌ها را در اضطراب جاده می‌گذرانم انگار سالهای متمادی است که به خانه‌ام نرسیده‌ام. گویی عمری شده است که خواب مطمئنی را تجربه نکرده‌ام. نفس راحت از ته دل، خنده‌ای با همه وجود آنقدر برایم غریب است که یادم نمی‌آید آخرین باری که با همه جان مسرور بودم کی بوده. اقرار میکنم با خامی و عجز از آن سبب که هرگز نتوانستم به مقام صبر جمیل برسم. صبر جمیل، صبر با لبخند است اما من انگار بغض در گلویم مانده. مولای ِمن، مرهمی . مرهمی . مرهمی


مولای من سلام

آنقدر کلمه گفته‌ایم و نوشته‌ایم، آنقدر کلمه گفته‌اند و شنیده‌ایم که غرق واژگانیم اما، اما، اما باید کسی چیزی بیش از این در آستین داشته باشد.

حرف، چاره نیست

حرف، حریف ِدرمانده نیست

با گفتار نمی شود به داد هر گرفتار رسید

کسی باید چیزی بیش از این در خورجین داشته باشد

و آن کس کیست؟

آن کس کیست که در پی‌اش باید راه وارونه رفت؟ گویی همه را باید در جمع جستجو کرد و او را باید در ترک جمع جُست. مگر مولای رضا نفرمودند که يَأْتى عَلَى النّاسِ زَمانٌ تَكُونُ الْعافِيَةُ فيهِ عَشَرَةَ أَجْزاء: تِسْعَةٌ مِنْها فى إِعْتِزالِ النّاسِ وَ واحِدٌ فِى الصَّمْتِ. زمانى بر مردم خواهد آمد كه در آن عافيت ده جزء است كه نُه جزء آن در كناره گيرى از مردم و يك جزء آن در خاموشى است» پس چه می‌گویند این طایفه روان کاو و روان جو و روان شناس؟ انزوا بیماری است یا درمان؟ ترک خلق شفاست یا جنون؟

آقای ِجان

معاشرت با که کنیم که آرام بگیریم؟ آن حرف ناگفته در زبان که نهفته است که در برابرش زانو بزنیم شاید که به اشاره ای آبادمان کند؟ نه آنقدر اهل فضیلم که اگر با کسی بنشینیم بگوییم خیر به دیگران برسد و گزندی به ما نرسد، نه آنقدر سنگیم که در محضر کلوخ بی آسیب بمانیم. امان از درماندگی در میانه راه

جناب ِ راه

اکنون که سیصد و پنجاه و هشتمین جمعه در دقایق پایانی است، مضطر و منکسر محضرتان عرض داریم که حرف چاره نیست، کلمه چاره نیست یا اگر هست، آن حرف که بر زبان این و آن است چاره نیست. از سر لطف در گوش ما بخوان آن طلسم آرامش بخشی که آتش را سرد می‌کند و باور پژمرده را طراوت می‌بخشد. در این رنج مستمر، مستمند مددیم


مولای من سلام .

چند روزی است که می‌دانم من در همان سنی هستم که جلال الدین بلخی با شمس روبرو شده است یعنی پایان سی و هشت سالگی؛ و همین اتفاق جالب مرا نیز امیدوار کرده بر اینکه چه بسا دور نباشد روزگاری که من نیز دلی به مصاحبت شمس روشن کنم و الهی روزی باشد که خسته‌ایم از شب

آقاجان

در احوال و اقوال عالمان و مشاهیر دین مطالعه می‌کنم، حقاً کمتر کسی را به اندازه جلال الدین بلخی دست پر و غنی می‌بینم. عوالمی که این مرد طی کرده هنوز حتی در اوهام مشایخ ما نیز نمی‌گنجد. جای عجب ندارد اگر تکفیرش می‌کنند که اگر نمی‌کردند باید حیرت می‌کردیم

حضرت ِدانا

چگونه می‌تواند از حقیقت، به حُقه‌ای مختصر بسنده کنند؟ چگونه می توانند از معرفت، به چند روایت دلخوش باشند؟ چرا مشرف نمی‌شوند تا از شما بشنوند؟ آنکس که شما بر او پوشیده‌اید، چه رجحان دارد بر دیگر محرومان؟ آنکس که شما بر آن عیانید، مگر نباید عطر تازگی و رایحه خوش معرفت بدهد؟ این کهنه پسندان ِمختصرپرست چه نسبت دارند با شما؟

آقای ِجان

من در عجبم چگونه می‌شود کسی خبر از معراج را بخواند و بلکه تعلیم دهد، اما خود شوق معراج نداشته باشد؟ معراج متوقف در نبی بود و به دیگری نخواهد رسید؟ قرار نیست هرکدام به قدر سعه خودمان تجربه‌ای از معراج داشته باشیم؟ چرا نمی‌گویند طریقه معراجشان چیست؟ ثمره عروجشان کدام است؟ هفتاد سال در احکام غلتیدن قرار است به رسیدن ختم شود یا نه؟ اگر رسیده‌اند چرا نمی‌گویند به چه؟ چه پرده‌ای کنار رفته؟ چه حقیقتی آشکار شده؟ چه غیبی هویدا شده؟

یاصاحب

سیصد و پنجاه و هفتمین هفته به تاریخ پنجم مهرماه نود و هشت سرآمد. مسئلت دارم مرا با آنچه به جلال الدین بلخی نوشانده‌اید مست کنید. والسلام


آقای ِرازها سلام

عجیب و شرم انگیز است اینکه در برابر شما هیچ راز پوشیده‌ای نداریم. رازی نیست مگر آنکه شما می‌دانید و چه بسیار رازهایی از ما که خودمان بی خبریم اما بر شما عیان است. شما محرم رازترین هستید. شما امانت دار ترین فرد روزگارید

آقاجان

سیصد و پنجاه و ششمین جمعه ای است که مینویسم برایتان و آخرین جمعه تابستان نود و هشت. در تمام این چند صد نامه هرگز حیا اجازه نداده است که جنابتان را به نام صدا کنم. به جا آوردن ادب ِخطاب شما آنچنان مشکل است که ترجیح دادم پناهنده اوصاف باشم. نه فقط جناب شما بلکه تمام اولیا و اوصیا. بعضا به سادگی خطاب می‌کنند که مثلا: خضر! در حالیکه ما یک پیرمرد چند سال بزرگتر از عوام مردم را هم اینگونه به نام صدا نمی‌کنیم. رعایت ادب در برابر بزرگان دشوار است اما لازم و برترین ادب ها شایسته پروردگار است

حضرت ِصبر

شما میدانید آنچه بر دیگران پوشیده است؛ گویی ساعت شنی عمر در برابرم آب می‌شود و در انتظار اجل نشسته‌ام. زنجیره‌های در هم تنیده حوادث در پیش است و مرا وحشت مواجهه می‌بلعد اگر دستگیری شما نباشد. مرگ‌هایی خواهد رسید که زندگی‌هایی را ممکن سازد و این تضاد دهشتناک حیات است.

جان ِمن

یادم مانده سالهای دور، روزی خطاب به مهربان گفتم من در زندگی به همین که هست قانعم. اگر بگویند با همانی که اکنون هست باید عمر را به سرانجام برسانم گله‌ای ندارم! عجب اینکه می پنداشتم دهر در برابر این قناعت مرا به حال خود رها خواهد کرد اما بازی باژگون بود! به تازیانه دردها و رنج‌ها چنان مرا به تکاپو واداشت که گویی زندگی از من به همانی که بودم راضی نبوده است و حالا در این بالا و پایین های صعب و باریک و تاریک به پیش می روم

مولاجانم

مدد. مدد. مدد. درد دارم! درد .

مرا به تسکین آنچه صلاح میدانید آرامش ببخشید که مضطربم. می گویند آنکه حلالی را حرام کرده باشد، ناگزیر می رسد به آنجا که حرامی را بر خود حلال کند. نمیدانم چه باید کرد، آنگونه که جاهل در بیابان مانده را مدد می‌دهید مدد بدهید. در نقطه سختی از زندگی ایستاده‌ام. جایی که نباید ایستاد و باید به سرعت رفت.


355

سلام آقاجانم .

روزهای سختی بود، اما نه سخت تر از امروز. روزهایی بود که طاقتم کمتر بود و اضطرابم بیشتر! شبها خواب را تمنا می‌کردم که اگر بشود چند دقیقه چشم هم بگذارم. بیداری‌ام کابوس‌تر از خوابم بود. خبری که در آبان نود و یک از زبان دکترها شنیده بودم، آرام و قرار برایم نگذاشته بود. گویی بلندای گردبادی را میدیدم که هنوز نرسیده تمام جان مرا به لب آورده بود. بارها و بارها به مدد این و آن می‌رساندندم به دکتر، سرم و آرام بخش و تقویتی شاید افاقه کند. آقا این اولین باری است که دارم به روزهای نخست انقدر دقیق اشاره میکنم.

آخ . مولا

پاهایم که قوت می‌گرفت راهی می‌شدم، هرکه از اهل فضل و تقوا می‌شناختم در تهران یا شهرستان یا تماس می‌گرفتم یا حضوری می‌رفتم که های اهل العالم، خبر بلا شنیدم، چه کنم! دریغ از تسلایی موثر. گویی این راهی است که هرکس باید خودش برود. یادم هست مردی از مشاهیر دوران را معرفی کردند و از نفس مسیحایی‌اش گفتند، در میان جمعیت سراغش رفتم، گفتم درد دارم چه کنم، دستم را گرفت و چند قدمی راه آمدیم اما پاسخی نگفت، به رنجش گفتم من چه کنم؟ گفت صبر! جانم آرام نگرفت، به گمانم آمد که نگفت آنچیزی که منتظرش بودم، عهد کردم که دوباره ببینمش اما چند روز بعد راهی حج شد و از آنجا زنده باز نگشت!

حضرت ِامان

شما شاهدید که هیچ مرهی افاقه نمی‌کرد و تنها چیزی که می‌توانستم با آن کوتاه چشم هم بگذارم، یک مهر تربت بود که همه شب در مشتم می‌گرفتم و تا وحشت آینده به خیالم هجوم می‌آورد، عطرش را بو میکردم. سالها بعد طبیبی گفت بوی خاک سرمای مغز را کاهش میدهد، فرض کنیم حتی اگر قصه انقدر هم سافل باشد، باز هم صادق است و تسلا بخش بود. بی تابی مدام بود و از رفتن به کار عاجز بودم. سالهای سال درس خواندن و درس دادن، گویی هیچ در هیچ بود. شفایی در این کلمات و کتابها پیدا نمی‌کردم.

جناب جمعه

تا رسید آن جمعه موعود، یعنی چنین روزی. مهتاب ِنیمه محرم شب را روشن کرده بود و مثل هرشب دقایقی میخوابیدم و یکباره از خواب می‌پریدم! دوباره چند دقیقه خواب و باز هم پریدن. نه خوابم، خواب بود و نه بیداری‌ام بیداری. خوب در خاطرم هست که پنجره اتاق کمی باز بود و پرده تکان می‌خورد و با رفتن و آمدنش ماه پیدا و ناپیدا میشد. انگار کسی از جانب ماه گفت بنویس» و بی درنگ گفتم نمی‌خواهم بنویسم! آن روزها با خودم زیاد فکر کرده بودم به اینکه نمیخواهم دردم را جار بزنم، مشتاق شنیدنم نه نوشتن و دوباره شنیدم بنویس» و البته اینبار پیش از انکار من تکرار شد جمعه بنویس»

یا صاحب

من عامی ِپرسه زن در بازیگوشی‌های روزمره زندگی‌ام که دردی بر او نازل شد و لابلای هرزه‌گی‌ها گاه از سر درد ناله‌ای به آستان طبیب عالم دارم. مدعی هیچ چیز نیستم که چیزی نیست که قابل باشد بر ادعایی. فقط انقدر میدانم که اگر رسیده است به امروز، که اولین جمعه از هشتمین سال نوشتن است. اگر تنها و تنها همین یک عهد است که توانسته‌ام هفت سال بر آن مداومت داشته باشم، پس آن سفیر نیمه شب، اعجازی در آستین داشته و از من نیست که من، با من‌من‌هایم هیچ گره‌ای نگشوده‌ام و هیچ صراطی را به استقامت و مداومت نپیموده‌ام. هرچه هست، از اوست

جناب ِجان

من به آستان ِتان امیدوارم. اگرچه نه آدابی پیموده‌ام و نه ادبی بنا کرده‌ام اما هشت سال تمام مسیر را نشانه گذاشته‌ام و امید دارم که عاقبتش چیزی باشد که نشان از دستگیری و امداد الهی داشته باشد. آنچنان که اگر کسی سالها و چه بسا سده‌ها بعد این سرگذشت را خواند بداند که راه باز است. راهی که بر این بنده خام باز باشد بر دیگران نیز باز است. به یقین می‌گویم که محال است مسافر راه به سوی مولا، بی سفیر بماند. نمی‌شود کسی توشه بر گیرد و راه افتد اما بی نشانه بماند. از آسمان و زمین، نشانه خواهد رسید و اگر جایی همه نشانه‌ها مستور و پنهان شد، یعنی باید در قلب خود دنبال چیزی باشیم

حضرت مربی

بیست و دوم شهریور نود و هشت و سیصد و پنجاه و پنجمین جمعه یعنی اولین جمعه از سال هشتم مراقبه است. هشت عدد رضا است و به دلم آمده اگر در رضا بکوشم، به نظر جناب رضا، بابی گشوده خواهد شد و هیچ نشود مگر به وساطت جنابتان


354

مولای من سلام

هستی، فرستاده خداست. این به زبان عامیانه است که تنها رسولان الهی را فرستاده خدا می‌دانیم اما حقیقت این است که جز خدا فرستنده‌ کیست که چیزی فرستاده او باشد؟ هرچه هست رسول اوست. هرکه هست، فرستاده اله است

او آفریده است و سپس مخلوق را به مقصود خود از آفرینش هدایت نموده، فرق سعادت تا شقاوت در آن است که این فرستاده به ماموریت خود وفادار مانده باشد یا نه. تکلیف جماد و نبات و حیوان که روشن است پس می‌ماند انسان

حضرت جان

هر انسان به امری مامور است و آمر امر خود را به دو طریق ابلاغ نموده، نخست امر به تکوین که تمام هستی است و دیگر امر به تشریع که قواعدی است که مخاطب آن عقل خواهد بود. تا اینجا که توضیح واضحات است اما اصل مساله اینجاست، از کجا بدانیم ماموریتمان چیست؟ از کجا به تردیدمان غلبه کنیم که مبادا این مسیری که می رویم راه است یا بیراه؟

جناب ِ صاحب

مضطر به شماییم. هیچ شاخصی نیست جز شما. انسان ِ کامل، مامور به کل است. ما همگان، جزئی از کل ِشماییم. پس صراط مستقیم، وفق با شماست. اگر در معادله شما صدق کنیم، بجاییم. اگر در معادله شما صدق نکنیم، نابجاییم. اینجاست که شاید پیچیدگی ایمان در عصر غیبت فاش می‌شود و این مشق جمعه سیصد و پنجاه و چهارم مقارن به ششم محرم و نیمه شهریور نود و هشت بود

یا امان

عصر غیبت، عصر ادراک ولی در حیطه معقولات است. غیبت یعنی دیگر دوره اکتفا به محسوسات سر آمده. نوبت ِ آدمیت به آزمون بزرگتری رسیده و آن تماشای امام، در عقل است. همین چند سطر به ظاهر ساده، صراطی از مو نازکتر و از شمشیر برّان تر است. گذر موقوف به نظر شماست، یا مولا . نظری


مولای من سلام .

هرکه به ساحلی پهلو گرفته. بی‌ساحل ماییم که جز به شما، رام هیچ مرامی نیستیم! از استاد، تا فقیه، از مرجع تا علامه، از این تا به آن، همه بزرگوار و محترم اما آرام نمی‌گیرم! قطعا از سبک‌سری من است که چون تخته بر آب می‌مانم و غرق هیچکدام آ. بیا و آقایی کن، مرا خام بخر

جان ِمن

آخرین جمعه پیش از محرم امسال است و نیمه محرم سالگشت همان شبی است که پیش از اذان صبح میان خواب و بیدار صدایی گفت بنویس! وهم بود، خیال بود، وحی بود، الهام بود، هرچه بود ما به همین نخ باریک آویخته‌ایم. یکی دو هفته نخست این سو و آن سو خبر کردم که مشغول نوشتنم بعد زبان به دندان گرفتن و کم کم نام هم از ذیل نوشته‌ها حذف شد تا آنجا که احدی از خویشان، نزدیکان، دوستان و همراهان نمی‌دانند که این سیاهی، مداومت دارد به تقدیم مشق خدمت شما الا نادر افرادی که از همان یکی دو هفته نخست باقی ماندند

حضرت پناه

نمیدانم چند نفر، هفته به هفته این راه را با من طی می‌کنند. اما میدانم این کاروان به تنهایی راه نیفتاده و جماعتی هستیم که سالهاست به جاده زده‌ایم! در میان ما حتما کسی هست که برای شما عزیز باشد و در مرام شما بعید است که از میان یک کاروان، تنها میزبان یک مهمان باشید و بقیه را برانید. ما را دَرهَم بخرید آقا .

آقای ِ من

گاهی باخودم فکر میکنم اگر اکنون جدشهید جناب حسین بن علی پیامی بفرستند که فلانی، رها کن و بیا . چقدر مرد ِراهم! آیا بهانه می‌کنم کار، مشغله، مرخصی، فرزند، همسر، خانه و عهد و کاشانه را؟ یا از پای فتاده سرنگون راهی می‌شوم؟

سیدی .

میدانم که ولی ِزمان هرکس را حداقل یکبار – و چه بسا بارها – فرامی‌خواند. هرکسی در عمر خودش حداقل یکبار از جانب ولی ِعصر فراخوانده می‌شود. و در آن یکبار، ما به قدر توشه‌مان به بار می‌نشینیم. برخی شاد و مشتاق می‌شتابند، برخی می روند اما سرشار از بغض و گله، برخی می‌روند اما دیر و در تردید، برخی آنقدر موکول به بعد می‌کنند که زمان رفتن سر می‌رسد، برخی نمی‌روند اما مالشان را راهی می‌کنند مانند همین جماعتی که از خودشان چیزی به راه حسین نمیدهند اما از مالشان چندین شب شام می‌دهند! بعد مولا اگر امر کند که خیراتت قبول اما خیر خودت نرسید، خودت بیا . آنگاه لنگ می‌زنند

مولاجانم

مدد کنید آن زمان که نوبت ما شد که خطاب ِفرمان بیا.» باشیم! رسوا نشویم


مولای من سلام . روزگاری غریبی است جناب ِجان. از میان تلّ صورتهای ماسک زده و ماسک نزده، لبخند را نایاب چون طلا در میان انبوه ریگ باید جستجو کرد. حالا همه در ویران شدگی این سرزمین متفق القول هستند و اختلاف در ویرانگر است. این سو می‌گویند آن سو مقصر است و آن سو می‌گویند این سو. مانند اعراب جاهلیت که طایفه ای کمر به قتل نبی بسته بودند تا هر مرد از هر طایفه شمشیری بزند و معلوم نباشد که خون گردن کیست؛ از بس این تن ِوطن زخم دارد که معلوم نیست کدام شمشیر کارگر
مولای من سلام ریزخوار درگاه شما بودن، شرف دارد بر بزرگ ِاین و آن بودن که بزرگی ِعامه، استهلاک است و ریزبودن در دامن بزرگان، تعالی. به گمانم انبیا و اولیا نیز از سر مشق، رو به پشت سر می کنند والا همه خضر بودند و دور از مشغله های این و آن. این روزها گاه گاه بر زبان دیگران می‌شنوم که استاد خطابم می‌کنند و در دلم بیزار می‌شود از این عنوان. من خود چون مرغ دانه‌خوار، به حبه‌ای رسیده ام و دیگران اگر خبر از تهی دستی‌ام ندارند یا خود تهی‌ترند و یا خدا عیب پوشی کرده
مولای من سلام . دوستی آمد در خانه، کتابی بدهد از سیره اهل تقوا و کرامت. به رسم احتیاط این روزها، ماسک زدم و دورتر ایستادم و جویای احوالش شدم. خنده‌ای حواله کرد و گفت هنوز مشغول این بازی‌ها هستید!؟ خدا اگر نخواهد ویروس اثر نمی‌کند؛ حالا شما که هیچ، من خادم حرم و دیدم که به این مسخره بازی‌ها مشغولند. سکوت کردم و گفت و گفت و گفت . بعد اشاره به کتاب کرد و گفت احوال این بزرگان را بخوان تا ببینی چه ایمانی داشتند و چه دلی به خدا سپردند.
مولای من سلام آن کس که منتظر شماست، منتظر عدالت است. آن کس که منتظر عدالت است، ظلم را می‌شناسد و برای آگاهی جهت خواهد کرد. آن کس که ظلم را بر بشناسد، آن را برنخواهد تافت. آنکس که ظلم را بر تافته، آنکس که ظلم را نشناخته، مبتلا به ظلمت درون است. آن کس که مبتلا به ظلمت درون است، به میزان تاریکی خویش، منتظر شما نیست. آقاجانم هرکجا که سخن از کرامت و اهل کرامت می‌شود، فهرستی از خاطرات را بر می‌شمارند که فلان بزرگواری در تکوین عالم تصرفی داشته و صد البته اولیای
مولای من سلام . جمعه سیصد و نود و سوم مصادف با شانزدهم خرداد نود و نه است. این هفته علاوه بر تمام آنچه که هر هفته مشغول بودم، اوقات مستمری صرف شد در خوانش احوال احدی از اولیای مانوس با جنابتان. هرچه بیشتر از اهل ِشما میخوانم، بر نااهل بودن خود بیشتر یقین می‌کنم؟ مانند کسی که در مهمانی بزرگی میان جمعی از اشراف، با لباس آلود و مندرس حاضر شده و هرکس تحفه‌ای در دست دارد و من دست ِچرکی تهی و زیرلب گویان که: من چه دارم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟ جناب ِمهربان
مولای من سلام جمعه نهم خردادماه نود و نه مقارن با سیصد و نود و دومین هفته، سررسید. سطرهایی که برای شما مینویسم، تنها سطرهایی نیست که در طول هفته می‌نویسم اما طعمی متفاوت با سایر نوشته ها دارد. شاید چون تنها نوشته ای است که برای تماشای کسی نمی‌نویسم. خودم هم در این معما حیرانم که چرا نوشتن این سلسله باید در معرض دید دیگران باشد؟ و البته جهان سرشار است از حوادث بیرون از فهم و درک من آقاجانم یادم نیست کدامین آیه از کدامین سوره است، اما آن نهیب خداوند به
مولای من سلام کاروان رمضان به منزل واپسین رسیده است. سیصد و نود و یکمین جمعه مقارن است با دوم خردادماه نود و نه و آخرین جمعه از رمضان و فردا پایان ماهی است که روزه نه تنها دهان بستن از طعام بود بلکه قدم گذاشتن به بیرون از خانه نیز بر پرهیزها افزوده شده است. امروز پایان سومین ماه از خانه مانی من است و نود روز در این مربع مفروش، سپری شده است. جناب مربی دوست دارم که فراغتم مدام باشد اما میدانم که شرط شاگردی، گوش به فرمان بودن است.
مولای من سلام . شهادت مولا و جد اعلی، جناب علی است. بیست و یکم رمضان هزار و چهارصد و چهل و یک مقارن با بیست و ششم اردیبهشت نود و نه است. کار جمعه‌ها به سیصد و نودمین منزل رسیده است. یادم هست روزی از درس استادی شنیدم که اولیای الهی دستگیرند، هرکس به طی طریقی مشغول است، کسی باید دست گیرش باشد؛ سیاق هر ولی در دستگیری متفاوت است با دیگری بعد ادامه داد، وای بر کسی که دست گیرش علی بن ابی طالب باشد. مولا سخت گیر و دقیق هستند.
مولای من سلام ذهن خلاق، تکثر آفرین است و همین تکثر فرصت خلاقیت را خواهد گرفت. مانند این جمله مشهور که می‌گویند انقلاب فرزندان خود را می‌بلعد، گویی خلاقیت ذهن، فراغت ذهن را می‌بلعد. چه بسا عالی ترین سطح پرهیزکاری آن است که ما از پراکندگی مظاهر و تکثر در آفرینش امساک داشته باشیم. هرچه هست، عمر محدود است و راه بلند. شاید اصلاً حیله شیطان آن باشد که استعدادی را با استعداد دیگری منهدم سازد و این چند سطر گویی عصاره چهار دهه زیستن است و جمعه سیصد و هشتاد و نهم
مولای من سلام چهارصد و ششمین هفته به سررسید. امروز – چهاردهم شریور یکهزار و سیصد و نود و نه – روز تولد قمری جمعه نویسی است. یعنی این کلمات، نخستین یادداشت از نهمین سال جمعه نویسی است. شرح عبوری پر نشیب و فراز به سوی مقصدی نه چندان نزدیک و نه چندان دور. نزدیک نیست که اگر بود حالا کار به وصل رسیده بود و در وصل تماشای محض است و حاجت به نام نیست و نه چندان دور چرا که رسیدن قدم قدم است و هر گام، در مقام خود رسیدنی است.
مولای من سلام . هفتم شهریور نود و نه مقارن با هشتم محرم است و در مطلع تاسوعا این سطرها قلمی می‌شود به وقت چهارصد و پنجمین هفته از سفر. آنچه با خود مرور میکنم و در جان ِخودم می‌کارم، یک جمله است. به راستی حضرت صاحب فضائل، جناب عباس، چکیده تربیت ِجداعلی، علی است. از سلسله فضائل این عالی‌مقام، کم به دست ما رسیده. ما در حد یک رزم آور سلحشور و وفادار از ایشان میدانیم اما این فضل است نه فضائل و کم است برای ابالفضل العباس.
مولای من سلام . پایان مرداد است و آغاز محرم. جمعه نویسی متولد ِمحرم و ثمره محرم است. نیمه محرم بود آن جمعه نخستین و دو هفته دیگر، نهمین سال این سلوک آغاز خواهد شد. همین استمرار بلافصل بهترین گواه است که هرچه هست به عنایت است والا من لبریز آغازهای بی سرانجامم. حال چهارصد و چهارمین جمعه نویسی، تقدیم شما. آقاجان شهریورترین شهریور زندگی است اکنون. وقتی جمعه نویسی را آغاز کردم، سی و یک ساله بودم و حالا در سی و نه سالگی، مهیای میان سالی باید شد.
مولای من سلام بیست و چهارمین روز از مرداد نود و نه مقارن با جمعه چهارصد و سوم است. این هفته قلمم روان بود، خوب نوشتم به لطف خدا اما همچنان مشغله‌های معاشی مانع توجه و تمرکز است. نمیدانم چاره چیست آقاجان و به ستوه آمدم. یک سمت وضعیت ویران ِایران و اقتصاد نا امن و مدیریت تا بیخ نابلد رجل بلاد مانع است از آنکه تصمیم قاطعی بتوانم بگیرم و دیگر سو، کار زیاد است و عمر کوتاه و میترسم به افسوس ختم شود این بطالت ِبه ظاهر کار! یکشنبه‌ای که گذشت، اعلام کردم که دیگر
مولای من سلام . جمعه چهارصد و دوم منتهی است به شامگاه غدیر. مورخ هفدهم مردادماه نود و نه. غرق در نگاه ِشما روزگار می‌گذرد. وقتی که هیاهو و پریشانی درون، فرو می‌نشیند؛ مانند برکه‌ای که خاکش ته نشنین شده فرصت ِتماشا مهیا است. هرچه حرف حساب است، القا جناب شما و هرچه حرف نابجاست، گِلِ سر به هوایی ماست. جناب جان تنهایی را شکر، خلوت را شکر، حصار ِنامرئی کرونا را شکر، تکلیف تکوینی به جدایی را شکر، فصل فاصله را شکر، پیله را شکر، دوره انتظار تا جوانه را شکر،
مولای من سلام جمعه چهارصد و یکم ختم به قربان گردید، مقارن با دهم مردادماه نود و نه. حرف کم نیست اما آنچه که بتوان در مواجهه با انسان کامل گفت، چیست؟ آقاجانم، این روزها فکر میکنم ما تمام واژگان بزرگ عالم را به قدر مختصر خود تقلیل داده ایم وقتی می‌گوییم کار، چیزی است در خور مزد وقتی می‌گوییم علم، تقلایی است در تسلط به ابزارها وقتی می‌گوییم تفکر، بافته‌هایی است در توسعه سفره وقتی می‌گوییم تعالی، توفیر چندانی ندارد با موفقیت وقتی می‌گوییم تحصیل، حرکتی است
مولای من سلام . هفته های متمادی در این سالها، اضطرار آیه يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ» را زیسته ام. فهم ِکال ماست اگر این آیه رو متوقف در قیامت و قیامت را رخدادی در مستقبل تلقی کنیم. این آیه اکنون و هرآن آدمیان است و اما این روزها گویی همگان آن را زندگی می‌کنند. شمشیر بلا در دست شمشیرزنی نامرئی است. وقتی می‌فهمی زخم خورده‌ای که مصاف پایان رسیده و باخته‌ای. بازی بلا هیچ قاعده‌ای ندارد.
جمعه سیصد و نود و نهم، چند دقیقه ای است که آغاز شده است. برخلاف همیشه که نوشتن را موکول به پایان جمعه می‌کردم، اینبار انگار حال ِجمعه‌ام چند روزی است که بر قرار است و بی تابم که کاش زودتر برسد وقت عرض حال. چه بسا این جمعه نوشتن، مرهم تجویزی طبیبی است که می‌داند بیمارش، هر هفته در این روز چنان در قبض و بند است که اگر ننویسد به دق خواهد افتاد. مولای من سلام سی و دو ساله بودم که نوشتن آغاز شد، حالا هفته های نخستین چهل سالگی‌ام.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حیاط خلوت